در این بهار سبز و روح بخش، امیداست: نظر مهر
ربوبیت در دلتان بر دوام بر بساط عافیت آرام ، کارهایتان بر نظام ، دولتتان تمام
و روز و نوروزتان فرخنده در ایام باشد
سبزترین و دلنوازترین تبریکات خود را تقدیم حضورتان می نمایم
دلتان در نظر حق شادان و جانتان به مهر ازل، نازان باد

بعد از اینکه مدتها بودا آپ نکرده بودم،امروز دو تا کتاب صوتی برای دانلود آماده کردم

امیدوارم خوشتون بیاد.

 

تکامل علم فیزیک (۱ تا ۷) | آلبرت انیشتین

 

ای وای مادرم | شهریار

 

راستی یادتون باشه که پسوورد فایلها اینه :

www.98ia.com

 

سلام و  هزاران دورد بر تو دوست خوبم

باید منو ببخشید که خیلی وقت بود آپ نکرده بودم

خیلی خیلی خیلی خوشحالم که باز به وبلاگ خودم میام

احساس یه پدر یا مادری را دارم که پس از مدتها بچشو میبینه

بگذریم....

شماها خوبین؟

خوش میگذره؟

زندگی که مدتهاست روی خوششو به من نشون میده

خدایا هزاران بار شکرت

زندگی

زندگی...

زندگی یک ارزوی دور نیست

زندگی یک جست و جوی کور نیست

زیستن در پیله ی پروانه چیست؟!

                                         زندگی کن زندگی افسانه نیست.

گوش کن...!!

                     دریا صدایت میزند!

                     هر چه نا پیدا صدایت می زند!

                                          جنگل خاموش میداند تورا.

                                          با صدایی سبز می خواند تورا.

اتشی در جان توست.

قمری تنها پی دستان توست.

                                          پیله ی پروانه از دنیا جداست.

                                          زندگی یک مقصد بی انتهاست.

              هیچ جایی انتهای راه نیست!

                                           این تمامش ماجرای زندگیست...!!!

سلام به همه دوستان عزيز

در اين هفته ها و در اين روزها سرم به شدت شلوغه

درگير كاراي فارغ التحصيليمم و اينكه ....

بين خودمون بمونه ، در رشته مورد علاقم و در دانشگاه مورد علاقم كارشناسي ارشد قبول شدم

واااااااااااااااي ، باورتون نميشه ، من فكرشم نميكردم اين رشته را تو اين دانشگاه قبول بشم

خدايا صد هزار مرتبه شكرت

منو با اين همه گناه بخشيدي و اين لطف را در حق من كردي

چطور ميتونم جبران كنم ؟؟؟


غم تنهایی من

سلام به همه دوستان

مطلب اين پست مربوط ميشه به وبلاگ يكي از دوستان من كه احساس ميكنم حال و هواي اين روزهاي خودمم هست.

يعني حس ميكنم اين مشكل را منم باهاش دست و پنجه نرم ميكنم.

البته شايد با يه تفاوتهاي اندك كه يقينا" بي هدفي بين هر دومون مشتركه.

خيلي ممنون ميشم كه با نظراتتون ما رو راهنمايي كنين.

شايد خيليهاي ديگم اين مشكل را داشته باشن كه نظرات شما بتونه راه حلي براي اونا باشه.

پيشاپيش از همتون سپاسگذارم.


"" غم تنهايي من ""

امروز برای اولین بار یک نوشته خیلی شخصی میذارم. واقعا امروز احساس کردم که هیچ هدفی ندارم توی زندگی خیلی توی رویا سیر می کنم باید سطح انتظاراتم رو از خودم پایین بیارم اما نمی تونم. وقتی به خونوادم، به دوستام(البته اگر داشته باشم) حس می کنم من به همه بدهکارم فکر می کنم باید یه چیز در خور توجه بهشون میدادم اما ندادم. امروز صبح بعد سحر از اینکه یه موجود بیخودی باشم ترسیدم. قبلا به خاطر یک اشتباه ساده یک نفری که خیلی برام عزیزه از این کلمه(بیخودی) در موردم استفاده کرد از اون موقع به طرز قابل توجهی از این کلمه نفرت دارم و می ترسم. دیگه از اینکه هیچ چیز به غیر از کامپیوتر برام راحت نیست خسته شدم. لحظه های تنهایی من کامپیوتر. مسافرت کامپیوتر، یاد گرفتن همه چیز با کامپیوتر، زندگی من اینجوری از اینکه 2 هفته دیگه بعد از سالها می خوام با خانواده برم مسافرت سختمه، سختمه از اینکه از دنیای تنهاییم بیام بیرون. من با اینکه سعی می کنم اطرافیانم خیلی شاد باشند اما خودم نیستم همیشه تظاهر کردم به شاد بودن، من اصلا شاد بودن رو بلد نیستم از دیدن شادی های مردم خوشحال می شم ولی خودم نمی دونم با چی خوشحال میشم. من روز تولدم از اینکه کسی بهم چیزی بده خجالت می کشم. من خودمم نمی دونم چه چیزی خوشحالم می کنه ولی می دونم یک روز واقعا از ته دل خواهم خندید. ممنون که به نوشته ی من توجه کردید اگر راهکاری برای رهایی از این تنهایی داشتید خوشحالم میشم از طریق نظرات با من در میون بذارید به دوستانتون هم بگید شاید نظرات شما منو از تنهایی در آورد.  ""


سلام

سلام!
حال همه‌ی ما خوب است
ملالی نيست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خيالی دور،
که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گويند
با اين همه عمری اگر باقی بود
طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم
که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و
نه اين دلِ ناماندگارِ بی‌درمان!
از نو برايت می‌نويسم
          حال همه‌ی ما خوب است

اما...

              تو باور نکن!

- خانوم!!..این همه مدت کجا بودی؟..نمیگی نگرانت میشم!!..

- ببخش عزیزم..رفته بودم فروشگاه پوشاک همین سرکوچمون!!..تا  حالا بهت گفته بودم چقدر خوش شانشی!!..

- چطور مگه؟!!..

- میگم!!..اولش بزار پیشاپیش روزتو تبریک بگم..اینم کادوت!!..یه دو جین  جوراب از همون رنگ که عاشقش بودی!!

-  خانوم ..آخه یه دو جین جوراب برام خریدی که چی بشه..ببر پسش بده!!

- وا..عزیزم..چرا اینجوری میکنی؟!!..نخریدمش که!!..برنده شدم!!..  فقطم به نیت تو ..این دو تا مانتو رو برداشتمو توی قرعه کشی با لای صد تومن فروشگاه شرکت کردم ..

ماجراي "خر ما از کرگی دم نداشت" چيست؟


ماجراي "خر ما از کرگی دم نداشت" چيست؟
 
عبارت مثلی بالا از طرف کسی اصطلاحاً اظهار می شود که از کیفیت قضاوت و داوری نومید شود و حکم محکمه را بر مجرای عدالت و بی نظری نبیند . در واقع چون محکمه را به مثابه دیوان بلخ ملاحظه می کند از طرح دعوی منصرف شده به ذکر ضرب المثل بالا متبادر می شود . این ضرب المثل رفته رفته عمومیت پیدا کرد و در حال حاضر به طور کلی هر گاه کسی از قصد و نیت خویش انصراف حاصل کرده باشد به آن تمسک و تمثیل می جوید .

اکنون ببینیم ریشه تاریخی آن چیست و اين خر دراز گوش زحمتکش و بی آزار ، چه نقشی در آن بازی می کند .
 
                                 مراجعه به ادامه مطلب:
 
 
" خر ما از كرگي دم نداشت "
ادامه نوشته

معرفی شغل ها به طنز

حسابدار : کسی است که قیمت هر چیز را میداند ولی ارزش هیچ چیز را نمی داند.

بانکدار : کسی است هنگامی که هوا آفتابی است چترش را به شما قرض می دهد و درست تا باران شروع می شود آن را می خواهد.

مشاور : کسی است که ساعت شما را از دستتان باز می کند و بعد به شما می گوید ساعت چند است.

سیاستمدار : کسی است که می تواند به شما بگوید به جهنم بروید منتها به نحوی که شما برای این سفر لحظه شماری کنید.

اقتصاددان : کسی است که فردا خواهد فهمید چرا چیزهایی که دیروز پیش بینی کرده بود امروز اتفاق نیفتاد.

روزنامه نگار : کسی است که ۵۰% از وقتش به نگفتن چیزهایی که می داند می گذرد و ۵۰% بقیه وقتش به صحبت کردن در مورد چیزهایی که نمی داند.

ریاضیدان : مرد کوری است که در یک اتاق تاریک بدنبال گربه سیاهی می گردد که آنجا نیست.

هنرمند مدرن : کسی است که رنگ را بر روی بوم می پاشد و با پارچه ای آن را بهم می زند و سپس پارچه را می فروشد.

فیلسوف : کسی است که برای عده ای که خوابند حرف می زند.

استاد : کسی است که کاری ندارد ولی حداقل می داند چرا.

روانشناس : کسی است که از شما پول می گیرد تا سوالاتی را بپرسد که همسرتان مجانی از شما می پرسد.

معلم مدرسه : کسی است که عادت کرده فکر کند که بچه ها را دوست دارد.

جامعه شناس : کسی است که وقتی ماشین خوشگلی از خیابان رد می شود و همه مردم به آن نگاه می کنند ، او به مردم نگاه می کند.

برنامه نویس: کسی است که مشکلی که از وجودش بی خبر بودید را به روشی که نمی فهمید حل می کند.

داستانی از حاضر جوابی وینستون چرچیل

در مجلس عیش‌ حکومتى، وقتى چرچیل حسابى مست کرده بود؛ یکى ار حضار، که خبرنگار هم بود، از روى حس کنجکاوى حرفه ایش (فضولى براى سوژه تراشى) پیش او رفت که حالا دیگه حسابى پاتیل پاتیل شده بود، و در حالى که چرچیل سرش رو پایین انداخته بود و در عالم مستى چیزهاى نامفهومى زیر لب زمزمه مى‌کرد و مى‌خندید؛ گفت: آقاى چرچیل! (چرچیل سرش را بلند نکرد). بلندتر تکرار کرد: آقـاى چرچیل (خبرى از توجه چرچیل نبود)
در شرایطى که صداش توجه دور و برى‌ها رو جلب کرده بود، براى اینکه بیشتر ضایع نشه بلافاصله سرش رو بالا گرفت و ادامه داد... 
شما مست هستید، شما خیلى مست هستید، شما بى اندازه مست هستید، شما به طور وحشتناکى مست هستید..!
چرچیل سرش رو بلند کرد در حالیکه چشمهاش سرخ رنگ شده بودن و کشـــدار حرف مى‌زد به چشمهاى خبرنگار خیره شد و گفت:
خانم …. (براى حفظ شئونات بخوانید محترم!) شما زشت هستید، شما خیلى زشت هستید، شما بى اندازه زشت هستید، شما به طور وحشتناکى زشت هستید..! مستى من تا فردا صبح مى‌پره، مى‌خوام ببینم تو چه غلطى مى‌کنى ..!

 

وینستون چرچیل

دانلود کتاب : منشاء پیدایش ضرب المثل های فارسی و موارد استفاده از آنها

ضرب‌المثل گونه‌ای از بیان است که معمولاً تاریخچه و داستانی پندآموز در پس بعضی از آن‌ها نهفته است. بسیاری از این داستان‌ها از یاد رفته‏اند، و پیشینهٔ برخی از امثال بر بعضی از مردم روشن نیست؛ بااین‌حال، در سخن به‏کار می‌رود.

برای پست جدید وبلاگ ، کتاب  " منشاء پیدایش ضرب المثل های فارسی  " را برای دانلود آماده کردم

امیدوارم خوشتون بیاد.

منشاء پیدایش ضرب المثل های فارسی

شعری از خیام به همراه ترجمه انگلیسی

قومی‌متفکرند در مذهب و دین


 

قومی‌ به گمان فتاده در راه یقین


 

می‌ترسم از آن که بانگ آید روزی

 
 

کای بیخبران راه نه آنست و نه این

 

 

Some are preoccupied with matters of religion


 

And some are beset by doubt on their course of conviction


 

I fear the day when a divine voice may call out


 

You ignorant people, true course is neither of your two ways


 

 منبع : dibache.com

ریشه ضرب المثل : دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

ریشه ضرب المثل : دروازه را می توان بست ولی دهان مردم را نمی توان بست

هر گاه کسی از عیب جویی و خرده گیری دیگران در مورد اعمال و رفتار خود احساس تألم و ناراحتی کند عبارت بالا از باب دلجویی و نصیحت گفته می شود تا رضای وجدان و خشنودی خالق را وجهۀ نظر و همت قرار دهد و به گفتار و انتقادات نابجای عیب جویان و خرده گیران وقعی ننهد و در کار خویش دلسرد و مأیوس نگردد.
اکنون ببینیم این عبارت مثلی از کیست و چه واقعه ای آن را بر سر زبانها انداخته است.بعضی از داستان نویسان عبارت مثلی بالا را از ملانصرالدین می دانند در حالی که ملانصرالدین و یا ملانصیرالدین یک شخصیت افسانه ای است که هنوز وجود تاریخی وی مشخص نگردیده و به عقیدۀ صاحب ریحانة الادب، این کلمه ظاهراً از تخلیط نام چند تن از هزل گویان و لیطفه پردازان بوده است. حقیقت مطلب این است که ذوق لطیف ایرانی از یکی از مواعظ و نصایح حکیمانه لقمان به فرزندش استفاده کرده آن را به شکل و هیئت عنوان این مقاله در افواه عمومی مصطلح گردانیده است.

تاریخچۀ احوال و آثار این حکیم متفکر و خاموش و پاک و نهاد در مقالۀ لقمان را حکمت آموختن مذکور افتاد که خوانندۀ محترم می تواند به مقالت مزبور در این کتاب مراجعه کند. لقمان حکیم را نصایح آموزنده ای است که اگرچه روی سخن با فرزند دارد ولی مقصودش جلب توجه عمومی است تا نیک و بد را بشناسند و زشت و زیبا را از یکدیگر تمیز دهند.

یکی از نصایح حکیمانۀ لقمان به فرزندش این بود که در اعمال و رفتارش صرفاً خشنودی خالق و رضای وجدان را منظور دارد. از تمجید و تحسین خلق مغرور نشود و تعریض و کنایۀ عیب جویان و خرده گیران را با خونسردی و بی اعتنایی تلقی کند. پسر لقمان که چون پدرش اهل چون و چرا بود برای اطمینان خاطر شاهد عینی خواست تا فروغ حکمت پدر از روزنۀ دیده بر دل و جانش روشنی بخشد.

چون نویسندۀ دانشمند آقای صدر بلاغی در این مورد حق مطلب را به خوبی ادا کرده است علی هذا بهتر دانستیم که دنبالۀ مطلب را در رابطه با ضرب المثل بالا به دست و زبان این روحانی گرانقدر بسپاریم:
«...لقمان گفت:«هم اکنون ساز و برگ سفر بساز و مرکب را آماده کن تا در طی سفر پرده از این راز بردارم.» فرزند لقمان دستور پدر را به کار بست و چون مرکب را آماده ساخت لقمان سوار شد و پسر را فرمود تا به دنبال او روان گشت. در آن حال بر قومی بگذشتند که در مزارع به زراعت مشغول بودند. قوم چون در ایشان بنگریستند زبان به اعتراض بگشودند و گفتند:«زهی مرد بی رحم و سنگین دل که خود لذت سواری همی چشد و کودک ضعیف را به دنبال خود پیاده می کشد.»

«در این هنگام لقمان پسر را سوار کرد و خود پیاده در پی او روان شد و همچنان می رفت تا به گروهی دیگر بگذشت. این بار چون نظارگان این حال بدیدند زبان اعتراض باز کردند که:«این پدر مغفل را بنگرید که در تربیت فرزند چندان قصور کرده که حرمت پدر را نمی شناسد و خود که جوان و نیرومند است سوار می شود و پدر پیر و موقر خویش را پیاده از پی همی ببرد.» در این حال لقمان نیز در ردیف فرزند سوار شد و همی رفت تا به قومی دیگر بگذشت. قوم چون این حال بدیدند از سر عیب جویی گفتند:«زهی مردم بی رحم که هر دو بر پشت حیوانی ضعیف برآمده و باری چنین گران بر چارپایی چنان ناتوان نهاده اند در صورتی که اگر هر کدام از ایشان به نوبت سوار می شدند هم خود از زحمت راه می رستند و هم مرکبشان از بارگران به ستوه نمی آمد.»

«دراین هنگام لقمان و پسر هر دو از مرکب به زیر آمدند و پیاده روان شدند تا به دهکده ای رسیدند. مردم دهکده چون ایشان را بر آن حال دیدند نکوهش آغاز کردند و از سر تعجب گفتند:«این پیر سالخورده و جوان خردسال را بنگرید که هر دو پیاده می روند و رنج راه را بر خود
می نهند در صورتی که مرکب آماده پیش رویشان روان است، گویی که ایشان این چارپا را از جان خود بیشتر دوست دارند.»

«چون کار سفر پدر و پسر به این مرحله رسید لقمان با تبسمی آمیخته به تحسر فرزند را گفت: این تصویری از آن حقیقت بود که با تو گفتم و اکنون تو خود در طی آزمایش و عمل دریافتی که خشنود ساختن مردم و بستن زبان عیب جویان و یاوه سرایان امکان پذیر نیست و از این رو مرد خردمند به جای آنکه گفتار و کردار خود را جلب رضا و کسب ثنای مردم قرار دهد می باید تا خشنود وجدان و رضای خالق را وجهۀ همت خود سازد و در راه مستقیمی که می پیماید به تمجید و تحسین بهمان و توبیخ و تقریع فلان گوش فرا ندهد.»

دانلود کتاب : مجموعه آثار احمد شاملو

لحظه ها و همیشه

 

شکفتن در مه

 

مرثیه های خاک

 

هوای تازه

 

ققنوس در باران

 

ابراهیم در آتش

 

در آستانه

 

شاملو

کشکت را بساب !

گویند مردی کشک ساب در کنار در کاخ شاه عباس در حال کار بود که شیخ بهایی خواست وارد کاخ شود،
ولی سربازان اجازه ورود به او ندادند و گفتند شاه عباس دستور داده است که به شما اجازه ورود به کاخ ندهیم.
در همین حین کشک ساب به شیخ گفت:اگر من شاه بودم،اجازه می دادم تمام دانشمندان به راحتی در کاخم رفت و آمد کنند.
شیخ با قدرتی که داشت،مرد را به رویا برد.در رویا مرد بر مسند قدرت نشسته بود و در حال دیدن رقص و آوازخوانی دلقکان و مطربان دربار بود که ناگهان نگهبانی آمد و گفت شیخ بهایی اجازه ورود می خواهد.
شاه(مرد کشک ساب)گفت:به او بگویید شاه در حال استراحت است و فردا اگر حوصله داشت شما را به حضور می پذیرد!
در همین حال و هوا،شیخ بهایی به شانه مرد کشک ساب زد و گفت: ای مرد ، کشکت را بساب!

شیخ بهایی

 

نظرخواهی : دختربچه ای معصوم در آرزوی موهای به سیاهی سرنوشتش

سلام و درود خدمت تمام دوستان

یه سوال دارم:

نظر شما راجع به عكسي كه در ادامه مطلب گذاشتم چيه؟

 

 

 

ادامه نوشته

                                             " تقدیم به همتون "

شعري از فاضل نظري


ناگزیر از سفرم ، بی سر و سامان چون «باد»

به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد



کوچ تا چند ؟! مگر می شود از خویش گریخت

«بال» تنها غم ِ غربت به پرستوها داد



انکه مردم نشناسند تورا غربت نیست

غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد



عاشقی چیست ؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر ؟!

نه من از قهر تو غمگین ، نه تو از مهرم شاد



چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته ای

اشک ان روز که آیینه شد از چشم افتاد



از : فاضل نظری

تنهايي

خاکسپاری کنت ارگاز

تابلوی زیبای زیر اثری از ال گرکو El Greco هنرمندی اسپانیایی است که در قرن 17 میزیست. همانطور که میبینید این تابلو سرشار از نمادها …پویایی و حرکت در تابلو میباشد و گویی شما نوای موسیقی را از میان تابلو میشنوید.

 

موضوع این تابلو همانطور که گفته شد مربوط به خاکسپاری کنت ارگاز میباشد که فردی بود که برای بازسازی یکی از کلیساها در زمانی که هنوز مسیحیت به قدرت نرسیده بود هزینه کرد  ونیز اموال خود را پس از مرگ برای کلیسا به ارث گذاشت و خودش را درآن کلیسا به خاک سپردند…و همچنین افسانه ای وجود دارد که میگوید در هنگام خاکسپاری او 2 فرشته از بهشت نازل شدند و بدن او را در قبر قرار دادند.

به طور کلی این تابلو به دو بخش تقسیم میشود..بخش روحانی در بالا و بخش مادی در پایین که توسط خط افقی که توسط سرها بوجود آمده از هم جدا شده اند.این دو بخش توسط نگاههایی توسط تعدادی از افراد به هم وصل میشوند…

کاش می‌رفتم کفاش می‌شدم

آلبرت انیشتین در 14مارس 1879 در شهر اولم آلمان به دنیا آمد. دوران کودکی او آغاز پیدایش امپریالیسم و انحصار سرمایه‌داری، همچنین جنگ فرانسه و بحران مالی بزرگ جهان بود.
سوسیالیسم در اروپا ریشه دوانده بود و بیسمارک-صدراعظم آلمان- برای از بین بردن هرگونه تهییج سیاسی طبقه کارگر قوانین ضد سوسیالیستی وضع کرده بود.

یهودی ها تا سال 1867 هنوز کاملا آزاد نبودند و بنابراین پدر آلبرت کوچک به دلیل اینکه شهروندی افتخاری محسوب می‌شد مزیت و امتیاز ویژه‌ای داشت.

در سال 1880 به دلیل رکود و کسادی فعالیت تجاری، پدر آلبرت ورشکست شد و کل خانواده به مونیخ مهاجرت کردند. درسال1881 خواهر آلبرت به‌نام مایا به دنیا آمد. نزدیک‌ترین دوست آلبرت دردوران کودکی.

آلبرت یک بچه تنبل و خیالباف به نظر می‌رسید. او حتی در 9 سالگی به سختی حرف می‌زد و به همین دلیل اطرافیان فکر می‌کردند آلبرت خنگ باشد. او به مدرسه کاتولیک‌ها می رفت و تنها یهودی کلاسش بود.

یاکوب، عموی آلبرت او را با ریاضیات و مادرش او را با موسیقی و ادبیات آشنا کرد و انیشتین بزرگترین تفریح خود را در موسیقی یافت.در سال 1984 پدرش بار دیگر ورشکست شد و خانواده او به میلان در ایتالیا رفتند و آلبرت در یک مدرسه شبانه‌روزی ماند، تا ادامه تحصیل بدهد.

بعد از دو ماه تنهایی، آلبرت یک گواهی پزشکی مبنی بر اینکه اعصابش ناراحت است گرفت و اولیای مدرسه عذر او را خواستند.بعد از این دوران او به جنوا در کنار پسر عموهای مادرش رفت. اما باز پدرش ورشکسته شد و خانواده‌اش به پاویار رفتند.

درآنجا بازهم کسب پدرش کساد شد. او نتوانست به دانشگاه وارد شود چون دیپلم نداشت، اما مدرسه عالی فنی در زوریخ به شرط گذراندن یک امتحان ورودی حاضر به ثبت‌نام او بود ولی او در این امتحان هم رد شد.او در سال1903در شهر برن با میلوا مارک، هم‌کلاسیش ازدواج کرد وحاصل ازدواج آن‌ها، دو پسر بود.

در اواخرسال1910کرسی فیزیک نظری در دانشگاه آلمانی پراگ خالی شد و انیشتین این کرسی را پذیرفت، ولی کمتراز دو سال آنجا ماند و عازم شهر زوریخ شد و در پایان سال 1912 با سمت استادی مدرسه پلی تکنیک زوریخ مشغول به کار شد.

مدتی بعد توسط مقامات شهر برلین به آنجا دعوت شد و کمی بعد از همسرش جدا شد.در سن 34 سالگی به عضویت آکادمی پادشاهی آلمان انتخاب شد و مدتی بعد با دختر خاله خویش که از شوهر مرحوم خود دارای دو دختر بود ازدواج کرد.

درسال1921انیشتین جایزه نوبل‌ فیزیک را برد و به یک چهره جهانی تبدیل شد و جالب اینجاست او که از مدتها پیش از همسرش جدا شده بود، جایزه را برای همسرش فرستاد.

در سال1933، او به کارمندان انستیتوی تازه تأسیس برای مطالعات پیشرفته در پرینستون پیوست. آلبرت این جایگاه را برای تمام زندگیش پذیرفت وتا لحظه مرگش آنجا بود. همسرش الزا درسال 1936ازدنیا می‌رود و خواهر انیشتین که در فلورانس بود به شهر پرنیستون نزد برادرش آمد.

همزمان با آغاز جنگ جهانى دوم با تشویق و همکاری دو تن از استادان فیزیک دانشگاه کلمبیا نامه‌ای به روزولت نوشتند و در آن نسبت به تلاش دانشمندان نازى در دستیابى به بمب اتمى هشدار داده و تبعات ناگوار دستیابى نازى‌ها به سلاح‌هاى هسته‌اى را خاطر نشان ساختند.

بعدها وقتی که بمب اتمی در هیروشیما و ناکازاکی منفجر شد انیشتین این جمله معروف را گفت:

«اگر می‌دانستم آنها چنین خواهند کرد، می‌رفتم کفاش می‌شدم.»

 

انیشتین

"دانلود کتاب روانشناسی"

 

دانلود کتاب صوتی راز (The Secret)

 

عملکرد مغز در زنان و مردان

 

دانلود رایگان کتاب لحظه هایی با فروید

 

تفاوت افسردگی در زنان و مردان

دانلود کتاب تاریخی

قلعه الموت

 

شاهنشاهی هخامنشی از ابتدا تا نابودی 

 

راز داوینچی

 

همسران رضا شاه

نوروز مبارک

آن زمان، از شاخسار تُرد سیب...
نوُبهار مِهر و شادی می دمید.
از زمین زنده، آوند گیاه...
خونِ گرم زندگانی می مکید.

شوق پنهانی به دل می آفرید...
باد نمناکِ بیابان های دور؛ 
ذرّه هایش در مشامم می نشست...
بویِ زن می داد و بوی خونِ شور.

طعم سوزانِ سحرگاه سپید...
درد را می کُشت و شادی می فزود؛
نور نیروبخش خورشید بلند...
خواب را از پلکِ چشمان می رُبود.

روز بود و روز بود و روز بود...
خستگی در دستهایم مُرده بود؛
                    تیرگی در کوچه ها جان می سپرد...                   
روز، شبها را به یغما بُرده بود.

هر نگاهی خوشه ای از نور بود...
هر تنی، سرشار خونِ زیستن؛
چون خلیجی پیش می رفت آن زمان...!
هر هوس در پهنه یِ احساس من.

دستها با دوستی پیوند داشت...
عشق بود و شادی و مهر و صفا؛
هستی ما، گرم کار زندگی...
جوش خون در دستها، در گام ها.

این زمان، از راه می آید بهار...؟!
خسته گام و نیمرنگ و ناشناس؛
من ندانم باز هم باید گشود...
دستها را از پی حمد و سپاس؟؟؟
 

استاد فرخ تمیمی

نوروز

هدفمندسازی یا ...

اول دفتر به نام ایزد دانا

 

سالهاست که مردم ایران در اقصی نقاط کشور با اقتصاد کوپنی و یارانه ای عجین هستند و این وابستگی به حدی است که دولتهای حاکم بر جمهوری اسلامی ایران تاکنون به این مسأله به گونه ای محتاط و محافظه کارانه نظر داشته اند.

 لیکن در این سالها و با روی کار آمدن دولت اصولگرای نهم و دهم برنامه هایی جهت حذف تدریجی این یارانه ها ترتیب داده شده و آنرا هدفمند سازی یارانه ها نامیده اند .

 

فلسفه وجود سوبسید در ابتدا کمک به قشر ضعیف و کم درآمد جامعه جهت تأمین نیازهای ضروری ایشان بود. از این جهت میتوان به این مسأله پی برد که چرا اغلب یارانه های وضع شده بر کالاهایی همچون سوخت ، آرد ، نان ، روغن و سایر مایحتاج روزمره اختصاص یافته است.

 

اما در این سالها و با گذشت زمان ، مسیر تحقق اهداف برقراری یارانه ها تغییر یافته به گونه ای که وسیله ای شده اند جهت سوأستفاده بیش از حد قشر پردرآمد و مرفه .

مصرف نابجا و بی رویه سوخت گواه این مدعاست.

 

اما یارانه و سوبسید تنها بر روی مصرف خانوارها اثرگذار نیست و میتوان اثرات آنرا مثبت و منفی بر روی صنایع کشور ملاحظه کرد، که به نظر این نویسنده اثرات منفی آن به مراتب چشمگیرتر از اثرات مثبت ان خواهد بود.

عدم توجه به صرفه جویی ، عدم کارایی لازم در خطوط مختلف تولیدی ، ایجاد شرایط رقابت ناپذیری ، نبود توجه لازم و کافی نسبت به مقوله ابداع و اختراع و چه بسا کیفیت نامطلوب تولیدات از جمله اثرات نامطلوب وضع یارانه ها بر جریان ساکن صنایع کشور میباشد.

هرچند که در نبود سوبسید در بخش صنعت به یقیین بسیاری از صنایع بزرگ کشور از بین میرفتند و از همین نظر عمده نگرانی دولتمردان فعلی و حتی سابق کشور در رابطه با حذف یارانه ها معطوف به این مسأله بوده و هست.

 

میتوان پیشبینی کرد که با حذف یارانه ها ، هزینه واحدهای صنعتی و تولیدی کشور با جهش خیره کننده ای مواجه شود که آثار نامطلوبی را بر پیکر نیمه جان صنایع کشور وارد میکند و این در حالیست که دولت به نحوی تعجب آور درصدد تثبیت نرخ ارز میباشد که این مورد به زعم این دانشجو تیر خلاصی بر همان پیکر نیمه جان خواهد بود چرا که عملا در چنین شرایطی هیچگونه امیدی به ادامه فعالیت بنگاههای داخلی در برابر رقبای خارجی نخواهد بود و به انتظار مینشینیم و شاهد ورشکستگی پیاپی بنگاههای داخلی خواهیم بود.

 

        مگر اینکه:    "کشتیبان را سیاستی دگر شاید"

                                                                       نویسنده: مهربد

  

 

 

پایان امتحانات ترم

سلام مجدد .  

امیدوارم حال همگی خوب باشه   

بالاخره امتحانای ترم تموم شد   

 هرچند که خیلی خوب نبود اما بهتر از ترمهای قبل بود.     

آرزوی موقیت دارم برای همتون   

انیشتین و راننده اش

انیشتین و راننده اش

انیشتین برای رفتن به سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت. راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت ؛ به طوری که به مباحث انیشتین تسلط پیدا کرده بود! 
یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند.
راننده اش پیشنهاد داد که آن ها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند ؛ چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت ،کسی او را نمی شناخت و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.
انیشتین قبول کرد، اما در مورد این که اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند، او چه می کند، کمی تردید داشت.
به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی تصور انیشتین درست از آب درامد. دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند. در این حین راننده باهوش گفت:
سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آن ها پاسخ دهد. سپس انیشتین از میان حضار برخاست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی حضار شد

انیشتین

ابله

سنگ اندیشه به افلاک مزن ! دیوانه !

چون که تو انسانی و از تیره سر طاسانی !

زهره گوید که  شعور همه آفاقی تو!

مور داند که تو بر حافظه اش حیرانی !

در ره عشق دهی هم سر و هم سامان را،

چون به معشوقه رسی بی سر و بی سامانی !

راز در دیده نهان داری و باز از پی راز،

کشتی دیده به توفان و خطر میرانی !

مست از هندسه ی روشن خویشی ! مستی !

پشت در آینه در آینه سرگردانی !

بس کن ! ای دل ! که در این بزم خرابات شعور،

هر کس از شعر تو دارد به بغل دیوانی !

لب به اسرار فرو بند و میندیش به راز!

ورنه از قافله ی مور و ملخ درمانی !

 

حسین پناهی

کسی سوالی نداره؟!

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی رسید

از همون اول کم نیاوردم، با ضربه دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است.
هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر میخوردم و به درد دلم توجه نمی کردم!
این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهای خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که...
برم پای تخته زنگ می‌خورد.
هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید.
این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی!
تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفته بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راهروی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم،
اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده
بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست زحمت نکشید این شد که هر وقت
چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه!
یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون،
منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره!
خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما
و الان هم استاد شمام! کسی سوالی نداره!؟

نقاشی زیبا